صاحب نيوز: پیرمرد صدای خش داری دارد. میپرسد : خسته که نیستید؟! فلاحی جواب میدهد: نه پهلوان! درست است که سنم از شما بیشتر شده ولی خستگی را گذاشتهایم خانه. حاج سلطان میگوید: – داخل جیپ، به جز فلاحی و من، سه نفر دیگر هم بودند که یکیشان رانندگی میکرد یک ریوی ارتشی هم پشت سرمان بود که نیروها را میآورد اگر هم درگیر میشدیم. آنها پشتیبان ما بودند. برای همین بود، راننده، بیپروا از سر دشت رد شد و به طرف جایی رفت که دیروز ضد انقلاب به بچههای سپاه کمین زده بود. شاید پنج کیلومتری از سردشت خارج شده بودیم که به آن پل رسیدیم. خبر کمین، این بار تا تهران رفته بود. روز قبل تعدادی از اعضای سپاه تهران و اصفهان، از کرمانشاه راه افتاده بودند تا بعد از سردشت، به روستای «ربط» بوند و آنجا را پاکسازی کنند وقتی میخواستند به سردشت برگردند نزدیک این پل، کمین خورده بودند و50 نفرشان در دم شهید شده بودند.
ضد انقلاب بقیه را به اسارت گرفته بود، فقط یک نفرشان توانسته بود فرار کند که او هم تا سردشت، افتان و خیزان آمده بود تا خبر کمین را به دیگران برساند حالا تیمسار فلاحی، با این جیپ و ریوی ارتشی آمده بود تا ببیند ماجرا از چه قرار بوده، از دور، خودروهای سیاهی معلوم بود که هنوز دود میکردند. فلاحی دستور داد همه پیاده شوند. افراد داخل ریو پایین آمدند و چند نفر از ارتفاعات اطراف، بالا رفتند تا امنیت جاده را تامین کنند. گروه به محل کمین روز گذشته ، رسید. تیمسار گفت: -می بینی چه خبر بوده؟ اول این خودروجلویی را از بالای تپه با آرپی جی زدهاند تا راه بسته شود. بقیه خودروها خیلی نزدیک به اولی میرفتند برای همین نتوانستند زود بپبچند و دور شوند این شده که آنها را هم زدهاند. حالا که فلاحی و بقیه در میان تکههای اجساد شهیدان و خودروهای سوخته راه میرفتند، میتوانستند تصور کنند که روز قبل چه اتفاقی افتاده بود با اتش گرفتند خودرو اول، همه غافلگیر شده بودند و تا آمده بودند از خودورها پیاده شوند دشمن از داخل سنگرهای دوطرف جاده، آنها را به رگبار بسته بود. جسدها به وضعی درآمده بودند که نمیشد به عقب بردشان. همان جا کنار جاده، بیلها را درآوردند و آنها را دفن کردند. خودروهای سوخته راه هم بستند به ریو و کشیدند تا لب دره، بعد آنها را هل دادند به ته دره تا جاده قابل استفاده شود. معلوم بود تیر بار داشتند آنقدر پوکه کنار جاده ریخته بود که انگار دو تا کامیون مهمات شلیک کرده بودند. سلطان به طرف یکی از سنگرها رفت. گفت: اینجا انگار کارت شناسایی یکی از پاسدارها افتاده. فلاحی میان جاده ایستاده بود و به حلقههای سیاه جلو پایش نگاه میکرد.
پرسید : کجا؟ توی این سنگر.
-تکان نخور. نکند جلو بروی
سلطان بیاعتنا به حرف فلاحی، به طرف سنگر راه افتاد. فلاحی رسید و آستینش را گرفت: -کجا پهلوان؟! تو مگه در جنگ عمان نبودی؟! نه! فقط با دکتر چمران در لبنان بودم، بعلبک .
–اگر عمان بودی، میدانستی نباید این طور به سنگر دشمن پا گذاشت.
چرا؟
تیمسار جواب نداد. در عوض جلوی سنگر نشست و با دقت به زمین نگاه کرد. بعد سرنیزهاش را از قلاف بیرون کشید با نوک سرنیزه خاک را کنار زد بعد به سلطان اشاره کرد :
-برای این، مین گذاشتهاند، تازه، اگر وقت داشتند تلهاش هم میکردند تا هرکس وارد شد، در دم کشته شود. حاج سلطان به دیوار آلاچیق تکیه میدهد. آن روز، دوبار تا یک قدمی رفتن فاصله داشتم. یک بار همین زمان بود که تیمسار متوجه تله دشمن شد و بار دوم، زمانی بود که برگشتیم طرف سردشت باز هم من کنار تیسمار نشسته بودم و انتظار میکشیدم هر لحظه دشمن به ما کمین بزند و زد.
آن روزها غیر ممکن بود یک ستون نظامی در جادهها راه بیافتد و ضد انقلاب جاده را نبندد. برای همین خوب یادم هست وقتی شعله موشک آرپی جی را دیدم، معطلش نکردم.
باز می پرسم: فلاحی هم منتظر کمین بود؟!
–او همیشته منتظر بود. برای همین، وقتی در را باز کردم، هر دو با هم از جیپ پریدیم پایین. جیپ چنان تکانی خورد که انگار به کوه خورده بود. شعله از موتورش بیرون زده بود و حالا مثل شهاب در جاده پیش میرفت. فلاحی و بقیه سرنشینها دیدند که جیپ جلو رفت تا رسید به صخرهها بعد، با صدای مهیبی منفجر شد. فلاحی با دست به ریو اشاره کرد که از پس میآمد. نیروها از پشت خودرو، پایین پریدند و تیراندازی شروع شد. ازآن طرف، بالای تپهای کوچک هم، سیل گلوله به طرفشان راه افتاده بود. گلولهای درست کنار سر فلاحی به سنگ خورد و گرد و خاک را به چشم هایش پاشید. گفت: -یک گروه بیشتر نیستند. به بچهها بگو دورشان بزنند. اگر زیادتر بودند الان اینجا جهنم میشد. سلطان با فریاد به نیروهایی که الان در اطراف جاده، سنگر گرفته بودند گفت به طرف تپه بروند. پیشروی انها که شروع شد از چند جای دیگر هم صدای گلوله، به هوا رفت. سلطان گفت : – هوا پس است تیمسار ! انگار وسط یک کمین درست و حسابی گیر افتادیم. فلاحی به اطراف نگاه کرد. در تاریک روشن غروب، درختهای دو طرف جاده، مثل اشباح بودند. گفت: نیم ساعت بیشتر تا سردشت راه نداریم؛ ولی اگر بخواهیم از جاده برگردیم همه مان را درو میکنند.
-اجازه بدهید تا به دکتر چمران خبر دهیم.
فلاحی با سر پاسخ مثبت داد. بیسیم چی پیام را مخابره کرد: کمین خوردهایم. حالا با پنهان شدن اولین پرتوهای سرخ خورشید، شلیکها کمتر شده بود. فلاحی گفت: -نیم ساعتی همین جا معطل شان میکنیم بعد از وسط جنگل بر میگردیم سردشت. سلطان فکر کرد خطر رفتن از میان جنگلهایی که معلوم نیست دست چه گروههایی است؛ کمتر از ماندن کنار جاده نیست. فلاحی پرسید: -در چه فکری جوان؟!
–نگران برگشتنم!
– ایینها نمیمانند. اگر چند دقیقه اول بتوانند ستون را بشکنند. همه را از دم شهید میکنند. وقتی ببینند مقاومت میکنیم. فراری میشوند. روششان را خوب میدانم. بعد دست میگذارد روی کمرش که با پریدن از جیپ، به زمین خورده. میپرسد: -سردشت چه جواب داد؟! من هم سوال را تکرار میکنم. حاج سلطان خوب گوش میدهد. وقتی میبیند سوالم درباره کمکی است که قرار است از سردشت برسد میگوید: -کار به آنجاها نکشید با وجودی که تیمسارنمیتوانست خوب راه برود، از تاریکی شب استفاده کردیم و زدیم به جنگل. از منطقه درگیری که رد شدیم برگشتیم به جاده بعد هم با کامیونی که سر رسیده بود، به طرف سردشت راه افتادیم. محتاطانه ادامه میدهد:
-تیسمار توی کامیون، از درد کمر به خودش میپیچید وقتی نزدیکی سردشت رسیدیم. دیدیم دکتر چمران، تانکها را راه انداخته تا به کمک ما بیایند. سرم را از کامیون بیرون کردم و فریاد زدم: فلاحی اینجاست، سالم است. کامیون، همانجا پیادهشان کرده بود، با خودرو ارتش به پادگان سردشت برگشته بودند، حالا دیگر هوا تاریک شده بود. فلاحی از خودرو پیاده شد. لنگ لنگان به طرف مقر فرماندهی راه افتاد. جلوی در، چمران را دید که پشت به او، رو به تاریکی شب ایستاده و آسمان را نگاه میکند. گفت: -چرا ناراحتی دکتر؟! چمران برنگشت. همانطور که سرش بالا بود و به ستارهها خیره شده بود گفت: -فکر کنم تیمسار فلاحی اسیر شده، قرار نبود این قدر دیر کند. بی سیم زدند که توی کمین افتاده اند. خدا کند شهید نشده باشد. فلاحی حالا پشت سر چمران رسیده بود گفت: -دوباره در پوستین ما نماز خواند دکتر؟! چمران تند برگشت. بادیدن فلاحی، لبهایش خندید، چشمهایش هم. دوباره کنار همرزمش بود.
–گفتم بفرمایید دکتر! این هم دوستتان، ما هم با اجازه میرویم شام بخوریم. دارم سعی میکنم. از همین جا ، رابهشان را دنبال کنم.
بعد کجا با هم رفتند؟ آن یک سال قبل از جنگ را میگویم؟!
حاج سلطان، بقچه چاشتش را جمع میکند. به زمین کشاورزی نگاه میکند که تا دور دست، تا کوههای سر به فلک کشیده البرز، گسترده شده، انگار دنبال کلمه مناسب میگردد.
–خب همه جا با هم بودند، گفتم که، من نیروی دکتر بودم همان یکسالی که تیمسار در کردستان بود، دکتر دستور داده بود محافظ فلاحی شوم. تقریبا همه جا با او بودم.
–کجا مثلا؟! منظورم قبل از شروع جنگ عراق است. قبل از آنکه دکتر در دهلاویه شهید شود.
مردی برای تمام سالها- لیلی جعفری- ص 22-27