صاحب نيوز : اون شب سخت هم، زیر آتش گلوله وغرش انفجارها تموم شد و صبح روز جمعه همه منتظر بودن تا مهمات و احتیاجات روبیاره و تیمسار فلاحی رو به کرمانشاه برگردونه. فردا صبح همه خیلی نگران بودن و دکتر چمران بیشتر از بقیه. چون پد بالگرد پاوه زیر سلطه دشمن بود و به هیچ وجه ممکن نبود هیچ بالگردی اونجا فرود بیاد. همه توی فکر بودن که دکتر چمران چی کار میخواد بکنه و با این اوضاع بالگرد رو کجا بنشونه. محمد و سبحان کنار دکتر چمران ایستاده بودن تا ببینند چی کار میکنه. دکتر چمران مقداری گچ برداشت و گفت: چند نفر دنبال من بیان. محمد و سبحان و چند نفر دیگه به سرعت دنبال دکتر چمران راه افتادن. دکتر چمران شروع به جستجو در اطراف محلهایی که دست نیروها بود، کرد. تا اینکه بالاخره محل کوچیکی رو بالای تپهای کنار بهداری، توی مدخل غربی شهر، برای فرود بالگرد انتخاب کرد. بعد به بقیه گفت: سنگهای مزاحم روی زمین روجمع کنین. و خود دکتر هم شروع به جمع کردن سنگهای روی زمین کرد. بعد با نوشتن حرف H با گچ بر روی زمین و آویزان کردن علامتی سفید با یک ملحفه روی پشت بام بهداری، ترتیبی داد که بالگرد از بالا بتونه محل فرود خودشو پیدا کنه. محمد گوش به فرمان دستورات دکتر چمران بود. همهی کارهای چمران برای اون جالب بود. لحظهای را از دست نمیداد و خودشو آماده کسب تجربه کرده بود. بالاخره فرودگاه اضطراری اونها آماده شد و همه با دلهره و نگرانی منتظر بالگرد بودن. تا اینکه بالگرد اومد و روی همون نقطه نشست. برق خوشحالی توی چشمای همه نشست. بالگرد با خودش آب، نون، خرما و مقداری مهمات آورده بود. نیروها زیر رگبار گلولهی دشمن که از کوههای اطراف میبارید، همه را تخلیه کردن و عدهای از مجروحین رو توی بالگرد جای دادن. کارها اون قدر به سرعت انجام میشد که فرصت هیچ مکثی و فکری نبود به حدی که یکی از مجروحا وقتی داخل بالگرد روی صندلی نشسته بود، تیری به شکمش اصابت کرد؛ ولی فرصت هیچ کمکی نبود. خونریزی شدیدی داشت. ولی دکتر چمران ترجیح داد بالگرد هر چه زودتر برگرده و توی کرمانشاه به زخم اون رسیدگی بشه. تیمسار فلاحی هم سوار بالگرد شد و آماده پرواز شد. در همین حین عدهای از مردن و بعضی از پاسدارای کرد غیر محلی که به نجات این شهرامیدی نداشتن، به طرف بالگرد هجوم آوردن تا سوار بشن و به کرمانشاه بِرن. اونا حرف هیچ کس روگوش نمیکردن دکتر چمران خیلی عصبانی شد به حدی که مجبور شد چند نفر از اونا رو به زور از بالگرد جدا کنه. حتی بعضیها رو هل داد و به زمین انداخت. بعد با صدای بلند اعلام کرد : فقط شهدا و مجروحین برمیگردن و بس! تا حدی اوضاع آروم شد و بالگرد تیمسار فلاحی به آسمون رفت. و دکتر چمران و بقیه خودشون رو برای استقبال از بالگردبعدی آماده کردن. آخه دکتر چمران از تیمسار فلاحی خواسته بود که هر ساعت یک بالگرد بفرستن تا شهدا و مجروحا تخلیه بشن و غذا و آب و آذوقه و نیروهای کمکی هم تامین بشه. طبق قرار بالگرد دوم ساعت چهار بعد از ظهر اومد و مقداری آب و نون و مهمات با خودش آورد و بچهها زیر رگبار گلوله به سرعت مشغول تخلیه بار او شدند. اما همه تعجب میکردن، چون توی هیچ یکی از اون دو بالگرد که تا حالا اومده بود. نیروی کمکی نبود. در حالی که بیشتر از هرچیزی احتیاج به نیرو داشتن. محمد هم هر دوبار که بالگرد اومد با چشمای منتظر جلوی درب اون ایستاد تا شاید علی از کرمانشاه برگرده. ولی بینتیجه بود. چون از علی هم خبری نبود.
نیروها مجبور بودن فعلا به این چیزها فکر نکنن. با هدایت دکتر چمران سریع شهدا و مجروحا رو از محل بهداری آوردن و سوار بالگرد کردن. این کارها به سرعت انجام گرفت. چند نفری هم که مثل بار قبل میخواستند به زور سوار بشن؛ دوباره با نهیب دکتر چمران روبه رو شدن و از بالگرد فاصله گرفتن. هرکی یه کاری میکرد.عدهای به تیر اندازهای دشمن پاسخ دادن. عدهای مجروحین و شهدا را وارد بالگرد میکردن و عدهای دیگه مهمات و آذوقه رو تخلیه و گوشهای از بهداری میذاشتن.
محمد، سبحان، اقبال و عبدالله هم مثل بقیه مشغول خالی کردن بار بالگرد بودن. اونا با این که از نظر جسمی خیلی خسته و ضعیف شده بودن، جعبههای مهمات رو با تمام توانشون حمل میکردن. همه مهمات تخلیه و شهدا و مجروحین سوار بالگرد برای پرواز آماده شدن. دکتر چمران هم آخرین پیغامهاش رو به خلبان داد و نوشته ای کوچیک هم برای تیمسار فلاحی نوشت وبه دست خلبان داد. بالگرد اوج گرفت وبالا رفت. خلبان به خاطر شدت تیر اندازی ضد انقلاب خیلی اضطراب داشت .شدت گلوله به طرف بالگرد جین بلند شدنش بیشتر شد.خلبان تا این اوضاع را دید عجله کرد تا هرچه سریع تر اوج بگیره. اما بدبختانه کنترلش را از دست داد و پروانهی اون به تپه جنوبی اصابت کرد. شکست و بالگرد که چند متری بیشتر بالا نرفته بود بدون تعادل پایین اومد و دوباره بلند شد و بعد دوباره در نقطهی دیگهای زمین خورد. این منظره برای محمد صحنه عجیبی بود، باورش نمیشد. بالگرد مثل فنر، از نقطهای بلند میشد و در نقطهای دیگه چند متر او طرف تر زمین میخورد و از آنجایی که پروانهاش شکسته بود، نصف دیگه پروانه، تعادلش را از دست داد و از حد معمول پایینتر اومد. و توی هر چرخش خودش، وقتی به زمین نزدیک میشد، یه نفر رو ضربه میزد و بی جون به زمن میانداخت. حتی یک لحظه نزدیک بود با سر دکتر چمران اصابت کنه ولی خوشبختانه وقتی که به زمین نزدیک شد، از اون دور شد، ولی پاسداری که در دو متری چمران بود مصدوم و کاسهی سرش از بدنش جدا شد و در یک لحظه جسد بی جون اون کنار دکتر چمران روی خاک افتاد. این اتفاق اونقدر سریع بود که پاسدار بی نوا فرصت یک قدم عقب نشینی رو پیدا نکرد تا خودش را نجات بده. صحنه خیلی دلخراشی بود. کسی تحمل دیدن مغز متلاشی شده اون پاسدار مظلوم را نداشت. بالگرد هر لحظه که بالا می رفت و پایین می اومد به یک نفر اصابت میکرد و اون رو به شهادت میرسوند. تا اینکه بالاخره تلو تلو خوران به زاویه عمارت بهداری و تپه رسید و درست کنار انبار مهمات و مواد انفجاری که تازه تخلیه کرده بودن، گیر افتاد. موتور بالگرد هنوز می چرخید و پرههای شکسته شده پروانههای اون به دیوار عمارت و تپه جنوبی میخورد و ضربههای سنگینی به بالگرد میزد. کابین خلبان متلاشی شده بود و جسد نیمه جون دو خلبان اون به طرف بیرون آویزان شده بود. در حالی که پاهای اونا داخل کمربند صندلی گیر کرده بود و با گردش موتور و لرزش بالگرد، بدن اونا نیز تکون میخورد. تموم مجروحای داخل بالگرد به شهادت رسیدن و اجساد هر کدوم از اونها به اطراف پراکنده شد. از همه غم انگیز تر، جسد اون دختر پرستار مجروح بود که یه پای او داخل بالگرد و بدنش با روپوش سفید خونین از بالگرد آویزان شده و گیسوان بلندش با دستهای آویزانش روی خاک کشیده میشد در حالی که موتور بالگرد هنوز میچرخید و پروانهی شکستهاش به کوه و عمارت اصابت میکرد. برای همه از جمله محمد این اتفاق مثل کابوس بود. باور نمیکرد. قدرت تفکر خودش را از دست داده بود. هیچ کس از جای خودش تکون نمی خورد. همه خشکشون زده بود منظرهای وحشتناک و مصیبت بزرگی بود. نمیدونستند کدوم طرف را نگاه کنن. به داد کدوم یکی از مصدوما برسن. برای کسی باور کردنی و قابل تحمل نبود. توی چند لحظه تموم امیدشون از بین رفت. لحظه قبل فکر میکردن کم کم مجروحا از شهر خارج می شن و دارو و امکانات وارد میشه. اما توی چند دقیقه همه چیز از بین رفت.
بعضیها دیوانه وار گریه میکردن و به سر و صورت خودشون میزدن. حتی بعضیها از شدت مصیبت سرشون رو به دیوار میکوبیدن. بعضیها فریاد و ضجه میزدن.همه این اتفاقات در حالی بود که نیروهای بیرحم دشمن در این لحظه هم که با چشم خودشون مصیبت رو میدیدن بازهم به شدت تیر اندازی میکردند. ولی هیچ کس دیگه به مرگ توجهی نداشت و در این لحظه واقعا مرگ برای همه شیرین و گوارا و نجات دهنده بود. محمد و دوستای اون هم نا امید و خسته روی دو زانوی خود ایستاده بودن و سرگردون و حیرون حادثه را نگاه میکردن. دکتر چمران هم برای لحظهایی با دیدن اون صحنهها اونقدر منقلب شده بود که سرتا پای وجودش میلرزید واقعا واقعه کربلای مکرر بود. محمد باورش نمیشد. این واقعیت بود یا یک کابوس. هیچ چیز اون وهله قابل کنترل نبود. هرکی به نحوی احساسات خودش را بروز میداد. محمد حال عجیبی داشت. برای لحظه ای با دیدن جنازه های تکه تکه، حال تهوع پیدا کرد و حالِش به هم خورد. فشار گرسنگی و تشنگی دگرگونی اون رو بدتر میکرد. هوای گرم مثل موج به صورتش سیلی میزد. گرمای تابستون، تابش افتاب، لباس نظامی ، و پوتین و از همه سخت تر، روزه بودن بیش از هر چیز بدنش رو آزار میداد.
رستاخیز پاوه- داستانی برگرفته از واقعیات غائله پاوه در مرداد ماه سال 1358 – محترم استکی –ص 65-70