ابراهيم، حسن، فاطمه و محمد جعفريان؛ طيبه و مرتضی واعظی
سرويس مقاومت صاحب نيوز- ليلا طاهری: از روي نشانياي كه داشتيم داخل كوچه شديم اما خانه شهداي جعفريان را پيدا نكرديم. وقتي مغازهدار با اشاره دست، خانه را نشانمان داد، تازه متوجه كاشيكاري تصوير شهدا، بر بالاي ايوان حياط شديم. ديوارخانه چندان بلند نبود و تصاوير را مي شد از دور هم به وضوح ديد. نزديك خانه كه شديم قبل از زنگ زدن، ناخودآگاه چند دقيقهاي به عكسها و نوشتههاي رو كاشيها خيره مانديم؛ از راست به چپ به ترتيب عكس ابراهيم، طيبه، مرتضي، فاطمه، حسن و محمد؛ كه نام و تاريخ شهادت هر كدامشان هم در زير هر تصوير نوشته شده بود.
روبه روي پيرزن كه نشستيم ، با چنان مهرباني اي به ما خوش آمد گفت كه انگار سال هاست ما را مي شناسد. به سختي از تخت بلند شده و بر لبه آن نشست. گفتيم آمده ايم حرفهايتان را بشنويم ، گفته و نگفته ها را. خنده تلخي كرد، مي خواست حرفي بزند ولي منصرف شد، خواست بلند شود تا چايي تازه دمش را برايمان بريزدكه به اصرار ما نشست؛ و براي اينكه راضي شود براي خودمان چايي ريختيم. بعد از كلي احوالپرسي، با عذر خواهي از ما خواست تا عينكش را كه كنار تلفن بود به او بدهيم؛ با ديدن ضخامت شيشه هاي عينكش، تازه فهميديم؛ تا آن لحظه ما را شبيه سايه هايي سياه مي ديده! با اينحال آنقدر گرم و صميمي با ما برخورد كرده بود.
***
اكثرمردان فاميل مان روحاني بودند؛ و همينطور پدر من . هفده تا خواهر و برادر داشتم و خودم ششمين بچه خانواده بودم. پدر كه پيشنماز مسجد بود هميشه برايمان از احكام و احاديث ائمه اطهار(عليهم السلام) حرف مي زد. خيلي دوست داشت دين مان را خوب بشناسيم. با اينكه بچه بوديم اما متوجه مي شديم كه پدر و مادر براي بزرگ كردن ما چه تلاشي مي كنند. آخر تعدادمان زياد بود و درآمد پدر خيلي خيلي ناچيز. آن زمان بيشتر مردم مخصوصا روستايي ها به شدت از فقر و نداري رنج مي بردند و روحانيها ازهمه مردم فقيرتربودند. به جز معدودي از آنها كه از يك خانوادهي سرمايه دار و يا تاجرزاده بودند، مانند خانواده مادرم. براي همين هم آنها توانسته بودند به دخترشان چند قطعه طلا بدهند، كه مادرم با فروش آن ها، ما دخترها را به خانه بخت فرستاد. مادر خوب مي دانست كه پدر نمي تواند از پس مخارج خانه، و خورد و خوراك ما بربيايد، پس به روستاي عاشق آباد كه نزديك دِه ما، «دِهنو»؛ بود مي رفت و براي آنها كرباس مي بافت و با پولش؛ كمك خرج پدر بود. آن زمان دخترها هشت نُه سالشان كه مي شد نشانشان مي كردند براي شوهر كردن. تا خواهرهايم ازدواج كردند و نوبت به من رسيد؛ ديگر 12 سالي را داشتم كه آقا مصطفي به خواستگاريم آمد. او 23 سالي داشت و در كودكي پدرش را از دست داده بود. و بعد از سربازي، شده بود سرايدار عمارت چهل ستون [اصفهان] به همين خاطرهم بيشتر وقتش را آنجا بود.
من فقط سواد قرآني خيلي خوبي داشتم، آقا مصطفي هم مثل من خواندن و نوشتن نمي دانست، اما علم و آگاهي بالايي داشت. همه چيز را خيلي خوب بررسي مي كرد. راستش نسبت به سنش، خيلي پخته تر بود. وقتي حرف مي زد كسي نمي توانست منطقش را رد كند و همه با اين ويژگي مصطفي به خوبي آشنا بودند. اول ازدواجمان من را برد به خانه مادرش. عروس سوم خانواده شان بودم. خانهي كوچك و فقيرانهاي داشتند كه پسرها با كاه گل براي خودشان در آن، سه تا اتاق كوچك درست كرده بودند. خانواده مصطفي هم مثل خانواده خودم بودند و من اصلا احساس غريبي و تنهايي نميكردم. آنها رعيتي ميكردند و آن وقتها با آنكه رعيتها خيلي فقير بودند اما نسبت به علما و روحانيون وضعيت بهتري داشتند. 17 ساله بودم كه ابراهيم را باردار شدم. مصطفي خيلي دلش ميخواست براي اينكه بيشتر هوايم را داشته باشد مرا پيش خودش به اصفهان بياورد. تا اينكه وقتي ابراهيم وارد نُه ماهگي شد، اتاق سرايداري عمارت را كرايه كرد و ما بلخره دور هم جمع شديم.
***
سكينه معلمي غير از پدر نداشت و پاي منبرحاج آقا واعظي پدرش؛ خيلي چيزها را ياد گرفته بود. مصطفي وسكينه خيلي به هم مي آمدند ؛ هر دوي شان با دليل و منطق با ديگران بحث مي كردند وحرف مي زدند؛ شايد به همين خاطر بود كه ابراهيمشان معلم شد.
آنها دوست داشتند بچه هايشان زياد باشند تا مروج و فدايي اسلام بشوند. از 11 بار زايمان سكينه فقط 6 تاي شان برايش باقي مانده بود. 1 دختر و 5 تا پسر. خيلي هواي بچه هايش را داشت ، هرجا ميرفت آنها را با خودش ميبرد . اصلا برايش خستگي معنايي نداشت. مصطفي كه اين همه شور و اشتياق سكينه را براي تربيت و دينداري بچهها ميديد، در دلش براي سلامتي همسر مهربانش دعا ميكرد و تمام توانش را گذاشته بود روي كار و درآوردن لقمهي حلال براي خانوادهاش .
بچهها كه كمكم بزرگ ميشدند؛ پدر بيشتر برايشان از سياست و ديانت حرف ميزد. با استدلالهاي جالب بهشان ياد ميداد كه حرف حق و باطل را خوب بشناسند و درست عمل كنند. آنها كه از مادر دين و از پدر سياست را خوب آموخته بودند؛ ازهمان بچگي ميخواستند آموختههايشان را به ديگران هم ياد بدهند. آنها خوب فهميده بودند كه بچه شيعه بايد آزاده باشد و جلوي هر كسي كه بخواهد دين و ايمان مردم را به باد بدهد، محكم بايستد؛ حتي اگر در اين راه جانش را از دست بدهد. خواهرهاي سكينه هم عيالوار بودند. اما بين همه آنها بچههاي فاطمه؛ خواهر بزرگ سكينه خيلي با بچههاي خاله شان صميمي بودند، مخصوصا مرتضي و طيبه. با آنكه درقم زندگي ميكردند ولي تابستانها كه راهي اصفهان ميشدند، خانه خاله سكينه ميماندند. مصطفي خيلي مهماندوست و مهربان بود. صادق؛ شوهر فاطمه پسرعمويشان، و از واعظيها بود ، و البته ملبس به لباس مقدس روحانيت. با اين حال مرتضي و طيبه با مصطفي مانوستر بودند.
سكينه و مصطفي طوري بچهها را تربيت كرده بودند كه به قول امروزي ها همهشان شده بودند بمب انرژي، خلوص، فداكاري و معنويت. آن زمان خيليها از ترس از دست دادن جان يا كار و موقعيتشان دفاعي از حق نميكردند؛ ولي خيليها هم مثل خانواده جعفريان نميتوانستند دست روي دست بگذارند و تماشاگر باشند.
اگر شاهان گذشته بيكفايت بودند ولي حداقل خارجيها آنها را به قدرت نرسانده بودند؛ برعكس خاندان خائن پهلوي . قريب به اتفاق كساني كه در رأس كشوربودند اصلا با دين مخصوصا اسلام، دشمني و كينه داشتند. سرمايه كشور را اجنبيها به يغما ميبردند و تازه منت هم بر سر ايرانيها ميگذاشتند. ايران، تنها كشور شيعه درجهان بود ولي رنگ و بوي دينداري از آن رنگ باخته بود. آنقدر مردم بياطلاع و ناآگاه بودند كه در شهرها حتي در جشنهاي نيمه شعبان هم مطرب ميآوردند و با رقص و بي بندوباري جشنهاي مذهبي را برگزار ميكردند. فساد و هرزگي را در بين جوانان باغيرت ايراني رواج داده و به آنها قبولانده بودند كه اصلا به پاي جوان غربي نميرسد مگر در تقليد ازظاهر آنها، و در طرز لباس پوشيدن و عياشي كردن. عالمان خانه نشين و فاسقان در وسط ميدان جولان ميدادند.
كمكم خانوادههاي مومن و با غيرت ايراني زير نظر عالم و رو حاني آگاه و خدا ترس ، امام خميني(ره)؛ دست به كار شدند. و تلاشها و خون دلخوردنهاي امثال سكينه و مصطفاي بي سواد ولي مومن به بار نشست و بچههاي آنها را وارد ميدان مبارزه كرد.
***
ابـــراهيم و طيبـــه
ابراهيم 4- 5 ماهش بود كه مصطفي خواب ميبيند از دنيا رفته است و يك سيدي ميخواهد خاكش كند و او از صداي گريه و نالههاي خودش از خواب بيدار ميشود. خوابش را پيش يكي از علما تعبير كرد؛ به او گفته بود: پسرت آنقدر مومن ميشود كه امام زمان(عج) را ياري ميكند و امام هم او را پيش خودش نگه ميدارد. و از آن زمان قلب مصطفي از سرنوشت فرزندانش آرام گرفت.
پسر ارشد خانواده بود و دست راست پدر. ابرهيم كه خيلي اهل مطالعه بود و درمسائل سياسي و مذهبي پيش زمينه خوبي داشت با خواندن كتابهاي مختلف ديني و سياسي كمكم تبديل شده بود به يك وزنه. و حالا اين پدر و مادر بودند كه به همراه بچهها پاي حرفهاي پسر بزرگشان مينشستند.
ابراهيم مثل پدر مسائل را خوب تحليل و تفسير ميكرد و درك سياسي بالايي داشت . وقتي هم كه بچه بود مثل آدم بزرگها حرف ميزد و ناخودآگاه همه را محو بحث هايش ميكرد. فهميده بود كه رژيم طاغوت از نقطه ضعف جهل و بياطلاعي مردم، سواستفاده ميكند. براي همين هم رفت معلم شد .
همه حتي پدر و مادر خيلي قبولش داشتند و اگر نظري ميداد بي معطلي آن را عملي ميكردند. با آنكه چندان تفاوت سني زيادي هم با خواهر و برادرهايش نداشت اما خيلي مراقبشان بود. مثلا وقتي فهميد كه معلم ورزش خواهرش فاطمه ، مرد است؛ خيلي ناراحت شد و به فاطمه گفت: كلاس هاي ورزش را نميخواهد بروي! خودم در خانه با تو ورزش كار ميكنم.
بارها در خانه گفته بود كه هرگز به ظالم سلام نكنيد و درمقابلش بايستيد، بچه ها ياد گرفته بودند هر جا ظلمي ديدند مثل برادربزرگشان ابراهيم، در مقابل آن سينه سپر كنند. حتي گاهي به خاطراينكارشان كتك مفصلي هم ميخوردند.
ابراهيم روزها و شب ها هم درس ميخواند؛ هم درس ميداد. وقتي با شاه كرمي گروه «مهدويون» را راه انداخت، آنقدرنيرو تربيت كرده بود كه كمكم تعدادشان به 40 – 50 نفر ميرسيد. آنها ميدانستند منتظر امام زمان(عج) آرام نمينشيند و نسبت به ظلم و بيعدالتي قيام ميكند براي همين هم اسم گروه اسلاميشان را «مهدويون» گذاشتند. گروه علاقه و ارادت بسيار زيادي به امام خميني(ره) داشت ؛به ايشان «آقا» مي گفتند. مسئولان گروه تمام كارها را زير نظر و اطلاع امام انجام مي دادند. مهدويون در تهران ، مشهد و تبريز و… هم فعاليت مي كردند؛ اما اصفهاني ها هم از نظر تعداد و هم از نظر تقيد مذهبي، موفق تراز تهراني ها؛ كه عددشان بين 10 الي 15 نفر مي شد، بودند. ابراهيم هميشه بچه ها را از نظر فكري هدايت مي كرد، براي همين به ش مي گفتند: آخوند بي عمامه!
بعد از شهادت شاه كرمي، سرپرستي گروه برعهده اش افتاد. پدر و مادرمي خواستند دامادش كنند ولي او نمي خواست با ازدواج ، دخترمردم را به دردسر بياندازد. وقتي اصرار خانواده اش را ديد به ناچار قبول كرد. به نظر مادربزرگشان (مادرسكينه) ، طيبه دخترخاله اش بهترين گزينه براي او بود .اسم طيبه را كه جلوي ابراهيم آوردند از شرم گونه هايش گل انداخت؛ دوستش داشت اما دلش راضي نمي شد او را وارد زندگي پر از مخاطره خودش بكند. وقتي شنيد طيبه هم قبول كرده؛ هم خوشحال شد؛ هم ناراحت. با خودش مي گفت: كاش طيبه رضايت نمي داد.
همه خوب مي دانستند كه طيبه مثل ابراهيم دل نترسي دارد بارها جرأت و شجاعت او رابه چشم خودشان ديده بودند. اين را هم مي دانستند كه هر دختري به درد ابراهيم نمي خورد، آخر! هرآن امكان داشت خبر شهادت ابراهيم را بياورند. پس بايد همسرش هم مثل خودش از نظر روحي و فكري قويي باشد و طيبه آنگونه بود. البته اگر موافقت مي كرد.
سكينه سراغ طيبه رفت و نظرش را براي ازدواج با ابراهيم جويا شد. همان طور كه حدس مي زد دخترخواهرش هم راضي بود. وقتي قرار شد ابراهيم و طيبه با هم حرف بزنند . ابراهيم دلش مي خواست طيبه مخالفت كند. ولي طيبه به او گفت كه تصميش را گرفته وقصد دارد نه تنها در زندگي مشترك بلكه در مبارزه وسختي هاي آن هم همراه اش باشد؛ خيلي جا خورد، فكر كرد طيبه سختي هاي اين مبازره را خوب نمي داند پس خواست تا با گفتن خطرات راهي كه انتخاب كرده؛ از دستگيري و شكنجه هاي ساواك، تا آوارگي و اينكه معلوم نيست چقدر زنده بمانند، او را منصرف كند. طيبه كه ازاين حرف پسرخاله ناراحت شده بود با قاطعيت به او گفت كه مبارزه را نه فقط به خاطر او بلكه چون آن را يك تكليف مي داند برگزيده است و مي خواهد به عنوان يك دختر مسلمان شيعه به وظيفه اش عمل كند و از شهادت در راه اسلام هم هيچ ابايي ندارد. ابراهيم كه ادامه بحث را بي نتيجه مي ديد سكوت كرد ودر دلش اين همه ايمان و شجاعت طيبه را ستود.
آن زمان گروههای اسلامی که بحث محرم و نامحرم در آنها مطرح بود، وقتي زنان از محارم شان بودند؛ خواهر و یا همسر؛ خيلي راحت تر فعاليت مي كردند، چون كمتركسي به آنها شك مي كرد . در غير اين صورت؛ خانه تیمی جداگانه اي برای زنان فعال در نظر گرفته می شد. و طيبه چون اين را خوب مي دانست مي خواست هم به عنوان همسر و پشتيبان، وهم يك همرزم انقلابي در كنار ابراهيم بماند و مبارزه كند. و در مدت 5 سالي كه طيبه وارد خانه ابراهيم شده بود حتي لحظه اي هم از تصميمي كه گرفته بود پشيمان نشد. و محكم تر ازقبل در راهي كه انتخاب كرده بود استقامت مي كرد. صاحب خانه اش مي گفت: طیبه که به خانه ما آمد، بی حجاب بودیم. آنقدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگرحيا كرديم حتي یک تار مویمان را بگذاريم پیدا شود. ساواکي ها که طيبه را گرفته بودند ومي خواستند چادرش را از سرش بردارند ، با اصرار و التماس به آنها مي گفت: مرا بکُشید ولی چادرم را بر ندارید.
***
مرتــضي و فاطمــه
تنها دختر خانواده بود و برادرها خيلي دوستش داشتند و مراقبش بودند. وقتي مدرسه شان يك معلم مرد را براي كلاس ورزش آنها گذاشت ، فاطمه اصلا دوست نداشت زنگ ورزش در مدرسه بماند و بدون چادر در مقابل چشمان يك مرد نامحرم ورزش كند. اين را كه به ابراهيم گفت او هم اجازه نداد خواهرش وقت ورزش به مدرسه برود، خوشبختانه مدرسه هم قبول كرد و فاطمه خيلي خوشحال شد. ابراهيم با وجود مشغله هاي زيادش با فاطمه ورزش تمرين مي كرد تا از بقيه كلاس عقب نيافتد . آنها خوب مي دانستند ورود يك مرد براي كلاس ورزش دخترها زنگ خطري براي بي حيا كردن شان است؛ چون همزمان براي مدارس پسرانه هم از معلمان بي حجاب زن استفاده مي شد . و وقتي بي حجابي و بي بندوباري در مدرسه شان زياد شد آنوقت بود كه همه علت ناراحتي شديد آن خانواده را متوجه شدند. كلاس ششم را مي خواند ولي ديگر دلش نمي خواست به مدرسه برود و نرفت .
دختر مهرباني بود مثل پروانه دور خانواده اش مي چرخيد اما رابطه او با ابراهيم با بقيه فرق داشت خيلي با هم انس داشتند. زينب گونه هواي برادر بزرگش را داشت، ساعتها مي نشست پاي حرفهاي ابراهيم ؛ ذوقش را مي كرد و دوست داشت به او كمك كند. همه مي دانستند كه فاطمه چقدر ابراهيم را دوست دارد. چون خواهر و مَحرم ابراهيم بود پس با انتخاب خودش وارد گروه مهدويون شد.
در محله شان يك دبستان دخترانه بود ، 14 سال بيشتر نداشت و وقتي مي ديد دختربچه ها بدون حجاب به مدرسه مي آيند و مي روند؛ فكري به ذهنش رسيد. سكينه خودش قالي بافي بلد نبود ولي فاطمه از 8- 9 سالگي آن را خوب ياد گرفته بود. پس رفت روي قالي مردم كاركرد؛ به ش 2 ريال مي دادند با آن پول پارچه تترون مي خريد و به دوستش كه خياط قابلي بود مي داد؛ تا براي دختر بچه ها مقنعه بدوزد. خوشبختانه مدير دبستان هم خانم خوب و فهميده اي بود واجازه مي داد تا مقنعه ها را به بچه ها بدهد. فاطمه دهان گرمي داشت و هميشه با خوش زباني امر به معروف و نهي از منكر مي كرد، مي گفت بايد مشوق كار خوب و اخلاقي بود و اگر مي خواهيم خلاف زياد نشود بايد بگوييم. وقتي حرفي نمي زنيم آن كسي كه ندانسته كاري را مي كند از كجا بفهمد كارش درست است يا غلط. مثلا يكبار درخيابان بي مقدمه رفت سمت يك خانم بي حجاب و پرسید: ببخشید خانم! اسم شما چیه؟. آن خانم هم با تعجب گفته بود: زهرا، چطورمگه؟!. فاطمه هم با خنده جواب داده بود: هر دومون هم اسم حضرت زهرائیم!. بعد با يك مكث كوتاهي ادامه داده بوده كه: می دونی چرا رو ماشین ها چادر می کشن؟. خانم بي حجاب، که هاج و واج نگاهش مي كرده مي گويد: لابد چون صاحباشون می خوان سرما و گرما يا گرد و خاك و اینجور چیزا به ماشینشون لطمه نزنه!. فاطمه هم با همون لبخند هميشگي اش سريع مي گويد : آفرین! من و تو هم بنده های خداایم و خدا به خاطر علاقه ش به ما ، یه پوششی بهمون داده تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا حفظ بشیم و آسیب و لطمه ای نبینیم. درست نمي گم؟! آن خانم رهگذر بي حجاب كه تازه منظور فاطمه را فهميده بود؛ توي فكرفرو مي رود . بعدها كه آن خانم را ديده بودند،حسابي محجبه شده بود.
همين مهرباني ها وايمان فاطمه، دل پسرخاله اش را برده بود. خانواده مرتضي مي خواستند برايش زن بگيرند و پدردلش مي خواست كه او از بين دخترعموها و عمه ها يكي را انتخاب كند. فكرش را نمي كردند مرتضي هم مي خواهد داماد سكينه و مصطفي بشود. وقتي مرتضي درمقابل اصرار پدر چند بارگفت: بابا! خدا اول لب رو داده بعد دندون رو!. اولش منظور او را نفهميدند اما كم كم متوجه شدند كه آقا مرتضايشان دلبسته فاطمه دختر خاله سكينه اش شده وحرفش اين است كه اگر فاطمه موافقت نكرد؛ آنوقت درمورد دخترهاي فاميل پدرهر چه بگويند، قبول مي كند. وقتي فاطمه را خواستگاري كردند فاطمه با لبخندي از شرم و حيا سرش را زير انداخت و از اتاق بيرون رفت. با رضايت فاطمه ديگر كسي اعتراض نكرد. با اينكه آنها فقط يكسال با هم زندگي كردند اما عشق و علاقه بينشان، زبانزد همه شده بود.
مرتضي هم خيلي مومن و معصوم بود وهم خيلي دل نازك و مهربان. البته در شجاعت هم مثل طيبه خواهرش؛ پر دل و جرأت بود. با همين جوانمردي و نترس بودنش هم فاطمه را شيفته وشيداي خود كرد. فرداي ازدواجشان فاطمه با حجب و حياي دخترانه اي از مرتضي اجازه گرفت تا انگشتر و لباس عروسي اش را به همسايه فقيرشان هديه بدهد. آخر آنها مي خواستند پسرشان را داماد كنند ولي پول خريد لباس و انگشتر براي عروس را نداشتند. مرتضي به فاطمه ي مهربانش با رويي گشاده اجازه داد و به او گفت كه نسبت به تمام اسباب و اموال زندگي شان اختيار داراست كه به هر كس مي خواهد بدهد،چون خودش هم نمي توانست چشم هايش را بر روي ناراحتي ديگران ببندد و هر كاري در توانش بود براي همه انجام مي داد.
حالا فاطمه غير از ابراهيم براي مرتضي هم از جانش مايه مي گذاشت. مرتضي هم عضو گروه مهدويون بود و بعد از ازدواجش با فاطمه؛ فعاليت هرچهار نفرشان براي تكثيرو توزیع اعلامیه و نوارهای امام در ميان مردم بيشتر از قبل شده بود.
***
ديگر عادت كرده بوديم به حمله هاي گاه و بي گاه ساواك به خانه كه شب و روز يا نيمه شب نداشت؛ و زير و رو كردن زندگي مان. ازمشت و لگدها و فحاشي هايشان تا سوزاندن كتاب هاي تفسير قرآن . درآخر هم دست بسته مي بردنمان براي بازجويي به ساواك. همه ما طعم شكنجه و شلاق هاي ساواك را چشيده بوديم ، اصلا ديگر صداي پاي ساواكي ها را خوب مي شناختيم . با آنكه مخصوصا نسبت به ما بيرحمي و وحشيگري بيشتري داشتند ولي با اين حال در تمام تظاهرات ها هم شركت مي كرديم.
محمدمهدي؛ پسرابراهيم و طيبه، سه ماهه بود كه به خاطر لو رفتن محل اختفايشان، با خیانت گروهک های ملحد؛ فراري شدند. نمي دانستيم كجا هستند و چه مي كنند. 2 سال گذشت، تا اينكه خبردار شديم چهارنفرشان به مشهد و بعد به تبريز گريخته اند. براي سلامتي هر پنج نفرشان مدام دعا مي كردم تا اينكه باخبري كه از تبريز براي مان آوردند، خيلي بي تاب شدم. و آن خبر اين بود كه ؛ ساواك ابراهيم را دستگيرمي كند و به خاطر وجود اجاره نامه در جیبش، خانه اش هم لو می رود. طيبه كه از دستگيري ابراهيم خبر نداشته اما چون همسرش دير به خانه مي آيد خانه را پاكسازي مي كند و بر سر قرارش با مرتضي مي رود. مرتضي كه متوجه ساواكي ها مي شود مي خواسته از طيبه كه مهدي بغلش بوده دفاع كند بر اثر شليك تير همان جا شهيد مي شود. طيبه هم تا آخرين گلوله اسلحه اش تير اندازي مي كند تا اينكه دستگير مي شود. ماموران ساواك كه خانه مرتضي را پيدا كرده بودند با حمله به داخل آن ، فاطمه را هم شهيد مي كنند. ولي ما از شهادت مرتضي و فاطمه بي خبر بوديم. فقط فهميديم ابراهيم و طيبه را دستگير كرده اند. ما تنها دنبال مهدي مي گشتيم. هيچ جا اسمي از او نبود. هم نگران مهدي بودم هم نگران بچه ها. با پسرانم حسن و حسين به تمام زندانها سر زديم . مصطفي هم با ما دنبال مهدي مي گشت اما براي با خبر شدن از حال بچه ها با ما نمي آمد و مي گفت: من چيزي كه در راه خدا داده ام ، ديگر پيگيري اش نمي كنم، راضيم به رضاي خدا. مي دانستم كه دل او هم مثل سير و سركه مي جوشد . ولي آرامشي كه در چهره اش داشت كمي دلم را آسوده تر مي كرد. ازبي خبري از اينكه چه بلايي بر سر بچه هايم آوردند ويا با مهدي چه كار كردند شديدا عذاب مي كشيدم وقلبم مي سوخت و بي تاب بودم. اطلاع داشتيم كه ساواك بچه هاي كوچك را با بي رحمي جلوي چشم پدر و مادرشان سر مي برد. ولي حتي در روزنامه ها هم خبري از وجود بچه همراه ابراهيم و طيبه درج نشده بود. ما همه زندان ها را زيرپا گذاشتيم.
***
يكبار در تهران به ما گفتند زندانيها را فرستادند اصفهان. حسين كه هر جا مي گفتم من را مي برد گفت: مامان باور نكن! اينا اين كار رو نمي كنن كه بچه ها رو بفرستن اصفهان.
همسرحسين تازه زايمان كرده بود و پيش ما زندگي مي كرد . من كه از بي خبري از بچه ها هيچ چيزي از گلويم پايين نمي رفت مثل هميشه با حسين رفتم ساواك اصفهان. حسين مي خواست سركار برود ولي نگران من بود راضي اش كردم كه دلواپسم نباشد و با خيال راحت برود به كارش برسد. پيرمرد پليسي كه دم در ايستاده بود به م گفت: خانوم چيكار داري كه هفته اي يكي دوبار اينجا ميايي؟! گفتم: چهارپنج تا از بچه هام معلوم نيس كجان و ازشون بي خبرم !. نمي تونستم جلوي ريزش اشك هايم را بگيرم و با گريه اسمهاي بچه ها را به ش گفتم. گفت: گريه نكن! حالا با كي كار داري؟! گفتم: نادري رو مي خوام بيبينم!. رنگش پريد ، صدايش را پايين آورد و وحشت زده گفت: بيا برو زن! ميگيره مي كشتت!اصلا مي دوني نادري كيه!. (آن زمان همه مي دانستند خشن ترين و بدزبان ترين شكنجه گر ساواك دراصفهان نادري است كه اسمش هم بدن مذهبي ها را به لرزه مي انداخت.)گفتم: آره ! من حتي صداي پاهاش رو هم خوب مي شناسم!. يكدفعه ديدم از دور دهقاني ، شهيدي ، نادري و رضوي (اين چند نفر از وحشتناك ترين چهره هاي ساواك در اصفهان بودند) دارند مي آيند. گفتم: ايناها اومدن!. به سمت نگاه من برگشت و تا آنها را ديد رنگش پريد؛سريع آمد جلوي من ايستاد و گفت: برو عقب برو عقب زن! ديوونه شدي! تو اصلا عقلت رو از دست دادي! نكنه جلو بري آ! مي زنند مي كشندتآ! مي خواي منو از نون خوردن بندازي پيرزن !. از عصبانيت زياد به ش گفتم: آره بايدم ازشون بترسي خداي تو اونا هستن!. تا اين را گفتم رفت به طرف دريچه اي كه روي در ورودي بود و به سرباز پشت در گفت: در و باز كن بياد بره تو؛ به جهنم كه بكشنش!. بعد از يك مكثي باز رو كرد به سرباز نگهبان و گفت: اگه گفتن چرا راهش دادي ، خودت رو تبرئه كن و بگو من اصلا نفهميدم كه كي از لاي در اومده تو!.
سريع وارد محوطه شدم و همين طور كه قدم برمي داشتم به حرفهاي ابراهيم فكر مي كردم كه گفته بود هروقت نمي خواهيد كسي شما را ببيند، آيه ي « وجعلنا من بين أيديهم سدا ومن خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون» را بخوانيد و هرگز به ظالم سلام نكنيد . يادم مي آيد امام خميني (ره) هم مي گفت: حتي من سيد روحاني هم با اينكه عمامه به سر دارم اگر ظلم كردم به من هم نبايد سلام كنيد . در اين افكار بودم كه به ساختمان اصلي رسيدم؛ پس آيه را خواندم و وارد شدم. چند نفر روي صندلي هاي داخل راهرو نشسته بودند . همانطور ايستادم كه يك نفرشان به م گفت: اينجا چيكار داري؟!. گفتم: نادري رو مي خوام. گفت: چيكارش داري؟!. گفتم: چهارپنج تا از بچه ها ي من معلوم نيس كجان؛ اومدم سراغشونو بگيرم. با سردي گفت:حالا ميادش برو بشين. بعد انگار چيزي به ذهنش رسيده بود دوباره برگشت طرفم و گفت: ببينم چي تو دستته؟!. (من كه تا آن روز اصلا نارنجك به چشم خودم نديده بودم و هنوز هم نديدم ، يادم افتاد به اينكه توي روزنامه ها زده بودند؛ فاطمه جعفريان نارنجك داشته و با نارنجك ماموران را كشته.) با جسارت گفتم: نارنجكه! مي خوام اينجا رو منفجر كنم!. (خيلي نترس و بي پروا بودم و خدا مي خواست كه آن زمان كسي متوجه حرفم نشود وگرنه يك لحظه هم نمي گذاشتند زنده بمانم!.) آن مرد به اتاق گوشه راهرو اشاره كرد و گفت: برو توي اتاق !. آن زمان من اصلا خبر نداشتم كه مرتضي و فاطمه را شهيد كرده اند و ابراهيم و طيبه را براي شكنجه به كميته ضد خرابكاري ساواك برده اند. داخل اتاق رفتم ؛ يك تخت فلزي در يك گوشه ي آن به چشم مي خورد كه ملحفه ي سفيد روي آن غرق خون بود. روي صندلي وسط اتاق نشستم. اصلا نمي ترسيدم كه چه بلايي بر سرم مي آورند، فقط نگران عروس تازه زايمان كرده ام بودم كه چشم براهم بود. معده ي خالي ام هم ديگر داشت اذيتم مي كرد، اما نمي توانستم بدون خبر از بچه هايم به خانه برگردم. از اتاق كناري مدام صداي شلاق وكتك با آه و ناله و يا علي و ياالله مي آمد و صداي فحاشي و عربده ي ساواكي ها . ديگر بعد از ظهر شده بود و از ميان صداهايي كه به گوشم مي خورد؛ صداي پاي نادري را شناختم. جالب بود كه وقتي نادري مي رسيد برايش بلند صلوات مي فرستادند! با خودم گفتم آنها واقعا احمق اند يا خودشان را به حماقت مي زنند، نادري جزو كساني بود كه وقتي دهانش را باز مي كرد خدا و پيغمبر نمي شناخت در فحاشي كردن و يا سوزاندن هرچه رنگ قرآن و دين داشت اصلا اِبا نمي كرد. وارد اتاق كه شد تا چشمش به من افتاد به سمتم آمد و پرسيد : تو اينجاچيكار داري؟! . گفتم: از بچه هام بيخبرم! اومدم سراغي ازشون بگيرم!. بچه هام رو كه گرفتين يه بچه دوساله داشتن كه ازش هيچ خبري نداريم! من ملاقات با بچه هام رو مي خوام!. يكدفعه با غيض و تحقير گفت: مي خواي بچه هات رو ببيني! حالا مي گم لختت كنند و رو تخت بخوابونندت و با شلاق حالت روحسابي جا بيارن. تا اين رو گفت من هم فرياد زدم گفتم: من رو از چي مي ترسوني ! چه اشكالي داره! از دختر 17 ساله و عروس 20 ساله ام يا پسر 24 ساله و داماد 23 سالم كه عزيزتر نيستم. بكشيدم و همينجا خاكم كنيد اصلا توي باغچه اينجا خاكم كنين يا اصلا خاكمم نكنين بدين گربه ها بخورندم(يكي از شكنجه هاي مشهور ساواك به وسيله گربه ها انجام مي گرفت) اما بگين چه بلايي سر بچه هام آوردين!. و شروع كردم به داد و فرياد زدن . آن هم يكي را صدا كرد تا بياد من را شلاق بزنه. من كه حاضر بودم بميرم اما از حال بچه هام با خبر بشوم؛ گفتم: آره بيا تو من حاضرم! يكدفعه ديدم يك سرباز با شلاق به سمتم حمله ور شد و با ضربات شلاق از اتاق بيرونم كرد. نادري هم رو به ماموران داخل راهرو با عربده گفت: اينا از اينجا بندازينش بيرون!.
بيرون بودم كه تازه فهميدم كه ساعت از نيمه شب هم گذشته است. آنقدر ذهنم مشغول بود كه متوجه زخم ها و كبودي هاي شلاق نبودم فقط نمي دانستم چه كنم . آرام و قرار نداشتم و مدام بي تابي مي كردم، زخم روي دلم بيشتر از زخم شلاق ها اذيتم مي كرد. تا بچه ها زير شكنجه بودند من شب و روز نداشتم.
چند شب قبل از این که باخبر شوم بچّه هایم به شهادت رسیده اند؛ خواب دیدم كه سر قبر حاج آقا رحیم ارباب (در تخت فولاد اصفهان)، نشسته ام. ناگهان یک جمعيتي را ديدم كه یک پرچم در دستشان بود و به طرف قبر حاج آقا ارباب مي آمدند. کنار قبر كه رسیدند؛ دیدم اسم بچّه هایم را روی پرچم نوشته اند. آنها پرچم را طوری روی سرمن انداختند که من کاملاً در زیر آن قرارگرفته بودم. بیدار که شدم به آقا مصطفي گفتم: ديگه مطمئنم كه بچّه هام شهید شدن!. زياد طول نکشید که باخبر شدیم مرتضي و فاطمه همان روز درگيري در تبريز شهيد شده اند و ابراهيم و طيبه را هم بعد از يكماه شكنجه در زندان اوين؛ به شهادت رسانده اند. خبر شهادتشان را در روزنامه زده بودند که توسط یکی از فامیل که در تهران زندگی می کرد، بدست ما رسید . از آن زمان ساواک منزلمان را محاصره کرد و اجازه نمی داد برایشان مراسم بگیریم. یک روزکه در بهشت زهرا برسر مزارشان نشسته بودم. چند نفر آمدند و یک پرچم که اسم بچّه هایم روی آن نوشته شده بود را، روی قبرشان انداختند.
ديگر خيالم راحت تر شده بود و مي توانستم نفس راحتي بكشم. چون ديگر بچه ها شكنجه نمي شدند ولي حالا تمام فكر و ذكرم شده بود محمد مهدي. انقلاب كه پيروز شد بعد از 2 سال جستجو بلخره نشانهاي از او در پرورشگاهي در تبريز پيدا كردند . مهدي دوست پدرش را شناخته بود و پريده بود بغلش و با گريه او را بابا صدا كرده بود، حتي مسئولان پرورشگاه كه راضي نمي شدند بدون هيچ مدركي بچه را به آنها بدهند با ديدن آن صحنه گريه شان گرفته بوده و با اصرار و پا در مياني امام جمعه و … راضي شده بودند تا مهدي را به خانواده ي ما تحويل بدهند. مهدي را كه ديدم از خوشحالي نفسم بند آمده بود. روي بدنش آثار شكنجه ديده مي شد كه قلب من و مصطفي را شديدا مي سوزاند چون او آن زمان فقط 2 سال داشت. فقط خدا را شكر مي كردم كه تنها يادگار ابراهيم و طيبه را به ما برگرداند. از وقتي محمد مهدي به خانه برگشت مصطفي حتي يك لحظه هم طاقت دوري اش را نداشت. جاي مهدي هميشه روي سينه ي مصطفي بود. مدام او را مي بوسيد و بو مي مي كرد. مصطفي كه خدا مي داند چقدرابراهيم را دوست داشت. هميشه مي گفت : محمد مهدي بوي ابراهيمم را مي دهد.
***
حســـن
بيشتر وقتش را مي رفت كمك پدر در عمارت چهل ستون . وقت استراحتش را هم درس مي خواند. براي همين هم توانست مثل ابراهيم دو تا ديپلم بگيرد هم ديپلم ریاضی و هم نقاشی . انقلاب كه پيروز شد رفت در سپاه ثبت نام كرد. مي خواست هركاري كه از دستش برمي آيد براي انقلاب انجام دهد.
مثل بقيه بچه هاي خانواده خيلي دل رحم و با اخلاص بود. تا خبر دار مي شد كه فلان شخص به كمك احتياج دارد ديگر آرام و قرار نداشت تا مشكلش حل شود. بدون دستمزد مي رفت براي خانواده هاي فقير مثل يك كارگر روز مزد ، كار مي كرد.
برادرهايش هم اين طور بودند ، براي كساني كه مي خواستند براي امواتشان روزه بخرند، روزه مي گرفتند و پولش را به مردم مستضعف مي دادند. اصلا هيچ پولي را براي خودشان نگه نمي داشتند. اكثر مواقع فقط كار مي كردند تا به كساني كه فقيرند كمكي بكنند، براي كساني هم كه توان مالي نداشتند رايگان كار مي كردند. انگار سوگند خورده بودند كه خودشان را وقف مردم كنند.
و حسن بيشتر ازهمه براي مردم مايه مي گذاشت. روزي كه مي خواست براي انجام ماموريتي از طرف سپاه به خارج از شهر برود. رفت پيش مادر و حلاليت خواست ، سكينه تعجب كرد و به ش گفت: حسن جان! اولين بارت نيست كه ماموريت مي ري انشاالله وقتي برگشتي مي خوام برات آستين بالا بزنم، ديگه 22 سالت شده و وقت زن گرفتن رسيده!. حسن پيشاني مادر را بوسيد و همانطور كه با لبخند جواب سكينه را مي داد گفت: مامان يه پاكت در فلان جاي خونه گذاشتم اگر من نيومدم ، يه خانم ميآد دم در خونه ، لطف كن پاكت رو به ش بده. سكينه هم روي او را بوسيد و گفت: انشاالله خودت زود برمي گردي وامانتي مردم رو بهشون مي دي!.
اين آخرين ماموريت حسن بود، او كه در17 شهريور اولين سال پيروزي انقلاب ايران بايد دو نفراز ساواكي ها را به تهران منتقل مي كرد، در شهرستان گلپايگان اصفهان؛ در اثر يك تصادف ساختگي توسط منافقان به مقام شهادت مي رسد.
چند وقت بعد از شهادت حسن، يك خانمي دم در خانه شان مي رود وبه مادرش مي گويد: حسن آقا پيغام داده بود كه بيام يه امانتي از شما بگيرم!. سكينه كه تازه يادش مي افتد به سفارش حسن، سريع امانتي را مي آورد و به آن زن مي دهد. آن خانم همان جا در پاكت را باز مي كند، مي بيند داخلش پول است مي زند زير گريه و مي گويد : مي خواستم دخترم رو شوهر بدم ؛ ولي آه نداشتم تا با ناله سودا كنم، كه اين پيغام از طرف پسرتان كه اصلا نمي شناسمش به من رسيد.
***
محـــمد
13 سالش بود و دوست داشت مثل پدر و دو برادرش جلوي صداميان بايستد. ولي سن كم او بهانه اي شده بود براي مخالفت با جنگ رفتنش.
پس با دستكاري شناسنامه اش، سنش را 17 سال كرد . سكينه و مصطفي مشهد بودند كه او مي خواست هر طور شده رضايت عباس و حسين را براي جبهه رفتنش بگيرد. ولي آنها به شدت مخالفت مي كردند و به ش مي گفتند: بابا ديگه طاقت داغ رو نداره ، ما نمي ذاريم تو بري ! . اونقدر اصرار و التماس كرد كه گفتند: پس صبر كن تا بابا و مامان از سفر بيان، اونوقت از خودشون اجازه بگير!. محمد كه ديگه صبرش تمام شده بود؛ به آنها گفت: من ميرم شما بابا رو راضي كنين، من مي دونم بابا اجازه مي ده!. اما عباس و حسين زير بار نرفتند و گفتند: اگه بابا بياد و از ما بپرسه كه چرا گذاشتين محمد بره ، ما چي جواب بديم! نه بايد صبر كني تا مامان و بابا از مشهد بيان!. بلخره محمد قبول كرد كه چند روز ديگر هم طاقت بياورد. و مدام از امام رضا(عيه السلام) خواهش مي كرد كه پدرش مخالفت نكند.
روزي كه پدر و مادراصفهان رسيدند، خودش را انداخت توي بغل مصطفي و شروع كرد به بوسيدن پدر و گفت: آقاجون من مي خوام برم جبهه!. محمد بچه ته تغاري خانه بود و هيچ كدام نمي توانستند دوري اش را تاب بياورند. مادر را قبلا راضي كرده بود، فقط مانده بود موافقت پدر . كه به قول خودش به لطف امام رضا او هم قبول كرد. و محمد دانش آموز، راهي ميدان جنگ شد.
يك شب سكينه خواب ديد در يك بيمارستان تاريك و خرابه است و صداي آه و ناله ي جواني به گوشش مي رسد، به سمت صدا كه مي رود مي بيند محمد روي تخت افتاده و ناله مي كند و زني با لباس محلي بالاي سرش ايستاده. صبح با نگراني به مصطفي مي گويد : حتم دارم محمدم زخمي شده!.
خواب سكينه حقيقت داشت؛ دست محمد تير خورده بود و در بيمارستاني در كردستان بستري شده بود . چند وقت بعد از آن محمد به خانه آمد. دستش هنوز خوب نشده بود و نمي تونست تكانش بدهد. وقتي متوجه نگاههاي مضطرب خانواده به دست بي حركتش شد ، خودش را به بي خيالي زد و گفت : چيزي نيس نگران نباشين؛ خوردم زمين، خوب مي شه!. و هر وقت مادر يا پدر اصرار مي كردند كه به درمانگاه بروند تا دكتر دستش را ببيند با يك ترفند يا حرف را عوض مي كرد يا از جلوي چشمشان قايم مي شد. ده روز بيشتر اصفهان نماند و و با همان دست دوباره به جبهه برگشت. چند وقت بعد، درعمليات كربلاي 4 محمد شهيد شد ولي جنازه اش مفقود ماند. آن زمان باز مصطفي و سكينه در حرم امام رضا بودند. شايد چون امام رضا(عليه السلام) ضامن محمد شده بود…
آنها دو سال با اشك و آه، منتظرپيكر محمد بودند؛ و با خبر رحلت امام خميني (رحمت الله عليه) نزديك بود از غصه دق كنند! كه يكدفعه درهمان هفته استخوانهاي محمد پيدا شد.
***
سكينهاي كه زينب شد…
شايد همه فكر مي كردند اين سكينه اي كه تمام زندانها را براي خبر گرفتن از بچه هايش زير پا گذاشته و از دوري پاره هاي تنش اينقدر بي طاقت و نا آرام شده است حتما با شنيدن خبر شهادت آنها همان لحظه جان مي دهد. اين را مي توانستي از نگاههاي نگران و كنجكاو اطرفيانت بخواني. مصطفي خيلي نگرانت بود، ميترسيد مبادا با شنيدن خبر شهادتشان پس بيفتي به همين خاطرهم وقتي خوابت را برايش تعريف كردي و گفتي كه مطمئني تعبيرش شهيد شدن بچه هاست! مي خواست به تو بقبولاند كه اشتباه ميكني.
حسين و حسن هم خيلي نگرانت بودند . به همه گفته بودي كه از شهادت بچهها خوشحال ميشوي و ناراحتيت براي شكنجه شدن و بي خبري از آنهاست!. ولي آنها نمي توانستند تصور كنند كه تو در لحظه باخبر شدن از شهادتشان چه واكنشي نشان خواهي داد. وقتي خبر شهادت ابراهيم و طيبه را شنيدي و فهميدي كه مرتضي و فاطمه را هم قبلا شهيد كرده اند . همه چشم هاي خانواده به سمت تو بود . و تو آرام و صبور برخاستي و آماده ي برگزاري مراسمي شدي كه تا مدتها ساواك اجازه برپايي آن را نميداد. خواهرت فاطمه اصلا نميتوانست مثل تو آرام باشد بايد خودش را با ناله و فرياد خالي ميكرد. حتي مادر و ديگر خواهرانت هم از اين همه صبر تو تعجب كرده بودند. آخر تو خودت سخنران مجلس بچه هايت شده بودي و به مردمي كه به مراسم فرزندانت مي آمدند با مهرباني خوش آمد مي گفتي و ازشان پذيرايي مي كردي. اولش همه فكر كردند كه تو شوكه شده اي و آرام آرام مي فهمي كه چه اتفاقي افتاده است. ولي تو واقعا همانند اسمت سكينه و آرامش عجيبي داشتي؛ تمام آن بي قراري هاي بيخبري و ترس از شكنجه شدن شان از بين رفته بود و حالا برايت چه خبري گواراتر از خبرشهادتشان در راه خدا . و اين را كم كم همه فهميدند. تو به خودت قبولانده بودي كه نبايد به فرزند وابسته شد چون امانت خدا است و امانت را بايد به صاحبش برگرداند. البته بايد مراقبش بود اما دلبستگي نداشت. و دعاي هميشگي ات اين بود و هست كه خدا عاقبت كساني كه به اولادشان دلبسته اند را ختم به خير كند. چون ممكن است اين تعلق خاطر زياد، شرّي را به دنبال داشته باشد؛ مثل مانع از فدايي اسلام شدن شان.
يادت مي آيد كه ابراهيم ازاول صبح از اين طرف شهر به آن طرف شهر مي رفت و درس ميداد. از احكام و تفسير قرآن تا نهج البلاغه. دوست داشتي ابراهيم را خوشحال كني به همين خاطر هم او را در جريان كلاس هاي قرآنت ميگذاشتي كه با خانمها كدام سوره را خواندهايد، چون مي دانستي او خيلي خوشش مي آيد. و هيچ وقت فراموش نمي كني كه يكبار ابراهيم پرسيد: از اين آيه اي كه امروز خوانديد چه فهميديد؟ هر چه فكر كردي نمي دانستي جواب پسرت را چه بدهي. آنروز چقدر احساس شرم كردي نه از ابراهيم بلكه از خدا. بعد از خبر شهادت ابراهيم تازه متوجه شدي كه ابرهيم آيه آيه قرآني كه هر روز مي خواند را چه خوب درك كرده بود .
آنوقتها هرگاه ميخواستي نان بپزي بچهها دورهات ميكردند تا دست تنها كاري نكني، از آماده كردن خمير تا در آوردن نان از تنور كمك دستت بودند. بچههايت آن قدر با حجب وحيا، و مودب بودند كه صدايشان را هيچ وقت در مقابل تو و مصطفي بلند نميكردند. حتي سلامشان را هم بلند نميگفتند تا نكند بي احترامياي به شما بشود. فقط بلندترين صدايشان هنگام خواندن قرآن بود، آن هم با صوتي حزين و خوش ؛ كه حتي همسايه ها هم به آن عادت كرده بودند. نگاهشان كه مي كردي برايشان زير لب دعا ميخواندي، از خانه هم كه پايشان را بيرون ميگذاشتند با ذكر و دعاهاي زير لبت آنها را به خدا ميسپردي . هميشه اين طور هستي و بدون توقع و چشمداشتي دعايت را بدرقه اطرافيانت ميكني؛ اين را از دعايي كه وقت خداحافظي پشت سر ما هم خواندي فهميديم .
بعد از شهادت بچهها رفتي قالي بافي ياد گرفتي، شايد تو را به ياد فاطمهات ميانداخت. بعد از انقلاب كم كم ميآمدند دنبالت و ازت ميخواستند برايشان از شهيدانت حرف بزني و تو از توكل و اخلاص شان ميگفتي. و بهشان سفارش ميكردي با قرآن انس بگيرند تا در دنيا و آخرت ضرر نكنند. همان زمان بود كه خبر شهادت حسنات را آوردند . باز از صبر و ايمان براي مردم گفتي، چند سال بعد باز گفتند محمدات هم شهيد شده ولي جنازه اش نيامده؛ و باز صبر كردي و خدا را شكرگزاربودي تا بعد از دو سال استخوانهايش را برايت آوردند. خيلي ها دليل اين آرامشت را نفهميدند. حسين ات كه آثار شكنجه ساواك و تركشهاي جنگ را در بدنش يادگاري داشت بعد از جنگ بيمار شد و با وجود هفت بچه؛ از دنيا رفت. و چند سال بعد از آن مصطفي هم تنهايت گذاشت. ولي خدا را شكر ميكني كه عباس ات را برايت گذاشت تا عصاي دست تو، حامي فرزندان حسين ، پشتيان تنها فرزند ابراهيم و پدر و همسري زحمتكش براي خانواده خودش باشد.
حالا تو مانده اي و هنوز مبارزه زينب گونه ات ادامه دارد؛ اين را مي توان از درد و دلهايت فهميد. وقتي زخم زبانهاي بعضيها كه پاي ماهوارهها شهدا را شناختهاند!! دلت را ميآزارد. وقتي آنان كه منافقگونه زخم زبانت ميزنند و شهدا را مقصر ناجوانمردي برخي از مديران منافق صفت جلوه ميدهند و مثل سالهاي قبل از انقلابشان كه در دفاع از شاه كم نميگذاشتند حالا هم در دفاع از دشمنان اسلام كم نميگذارند؛ اما تو هنوز هستي تا مبارزه كني، هنوز هستي تا آنچه را كه بر سر فرزندان رشيدت رفت به گوش جوانان امروز برساني؛ هرچند در بستر افتاده باشي.
ما خوب مي دانيم كه دشمني دشمن امروزت بيشتر از سالهاي قبل برايت درد آور نباشد؛ كمتر از آن نيست.
والسلام
واقعا چطور میشه بک همچنین خانواده ای تشکیل داد وبه این درجه فکری برسند
سلام و درود؛
دوست عزيز اين مطلب شما در “تا شهدا با شهدا” منتشرگرديد.
http://tashohada.ir/link/view/00186
منتظر مطالب بعدي شما براي انعکاس در بخش “به روايت لينک” هستيم:
http://tashohada.ir/fa/page/e-link
ما را با درج بنر و يا لوگو در وبگاه خود ياري نماييد .
موفق باشيد .
تاشهدا http://tashohada.ir/—- info@tashohada.ir
يا علي
سلام دست این مادرعزیزوازراه دور میبوسم
سلام ببخشید تا جایی که من میدونم من چهارتا عمه دارم و یه عمو یعنی کلا ۶ تا بچه تا حالام از عمه سکینه نشنیدم بگه ۱۷ تا بچه !!!!!!
پیشنهاد میکنم این نوشته ها و این افراد را به کسانی معرفی کنید که از انقلاب ناامید شدند یا تصور میکنند پیش از انقلاب وضع مملکت مطلوب بوده.
به کسانی که همواره در انقلاب اسلامی فتنه می کنند یا از خزانه بیت المال دزدی می کنند و خون ریخته این شهدای فداکار و عظیم الشان را پایمال می کنند بشناسانید امید به آنکه شرم و حیا برشان چیره شود و از عمل خطایشان دست بردارند و توبه نمایند بلکه کمر به خدمت به خلق ببندند.