ليلا طاهري- صاحب نيوز: نزديكيهاي عيد نوروز بود، خواب عجيبي ديدم. شهيد بي سري كه هنوز از پيكرش خون ميآمد، بالاي سر شهيدان، حاج حسين خرازي و حاج احمدكاظمي روي قبر افتاده بود. نمي توانستم خوابم را فراموش كنم؛ به گلستان شهدا رفتم ببينم كدام شهيد آنجا به خاك سپرده شده است.
شهيد حسن قاسمي فرمانده گروهان زرهي لشكر 14 امام حسين(عليهالسلام)؛ درست بالاي سر شهيدان خرازي و كاظمي بود. ميخواستم بيشتر ازش بدانم پس با يكي از بچهها رفتيم بنياد شهيد، فقط يك وصيتنامه از شهيد داشتند. خلاصه بعد از چند ساعت پيگيري؛ تلفن خانه شان رو پيدا كرديم كه بنياد هم نمي دانست شماره تغيير كرده يا نه! از تلفن عمومي به شماره زنگ زديم. مادر شهيد گوشي را برداشت و با مهرباني به منزلش دعوتمان كرد. قصد نداشتيم همان روز برويم؛ اما انگار اختيار دست خودمان نبود و شهيد ما را مي برد. آدرس ما اين بود : روستاي… (متاسفانه اسم روستا را فراموش كرده ايم) منزل قاسمي!
به راحتي رسيديم روستا، از اولين نفري كه نشاني را پرسيديم، به خانهاي كه روبه رويش ايستاده بوديم اشاره كرد.
رحمان و حسن
- رحمان بزرگتر بود، همه مردم روستا دوستش داشتن، اصلا نمی تونست حرفشو توی دلش نگه داره؛ همه رو دوست داشت و همیشه هم این رو به زبون میآورد، به همه سر میزد. هر وقت هم میرفت جبهه با كل روستا خداحافظی میکرد، وقتی هم برمیگشت باز با همه سلام و احوالپرسی میکرد.
- حسن کوچیکتر و آرومتر بود. برعکس رحمان هم اصلا حرف نمیزد، اما خیلی مهربون بود اصلا نمیگذاشت مامان دست به سياه و سفيد بزنه ؛ مثل پروانه دور مامان و بابا میچرخید، البته بیشتر مامان.
- بابا مؤذن مسجد بود؛ یه سوز خاصی توی صداش بود برا همین هم اذان بابا شده بود زبانزد مردم روستا، خدا رحمتش کنه از وقتی رفته هنوز کسی نتونسته جاش رو پر کنه. همیشه طوري بلند بلند نمازهاش رو میخوند تا بچهها یاد بگیرند ، بچهها قرآن و نماز رو از بابا یاد گرفتن.
- رحمان هم مثل بابا صدای خوبی داشت، گفتم که اصلا نمیتونست حرفشو توی دلش نگه داره، هر وقت دلش میگرفت ضبط رو برمیداشت و میرفت یه جای خلوت و شروع میکرد به روضه خونی و خوندن دعای توسل، عاشورا … . حتی وصیتنامهاش رو هم روی نوار ضبط کرد؛ یه طرف نوار کامل گریه و دعا و روضهاس؛ یه طرف دیگهاش هم اول وصیت کرده بعد بازم رفته توی حال خودش.
- حسن از جبهه که مرخصی میاومد؛ سریع میرفت لباسهاش رو عوض میکرد و میرفت سر زمین یا سراغ گاوها، منتظر بودیم از جبهه بگه و یه ذره استراحت کنه، اصلا نمیدونستیم تو جبهه چیکار میکنه. اگه هم مریض میشد درد میکشید و به کسی نمیگفت، یه بار خواب بود؛ بچهها بلندش کردن ببرندش بیرون از خونه، فکر کردن متوجه نشده ؛ بین راه چشماش رو باز کرد و با خنده گفت: بقیهاش رو خودم میام .
- رحمان 23 سالش بود ، بچههای 10-12 ساله روستا رو جمع میکرد میآورد خونه؛ به خانمش سفارش ناهار رو میداد، مینشست موهای بچهها رو کوتاه میکرد، بهشون قرآن یاد میداد و وقت نماز که میشد باهاشون نماز میخوند، بچهها خیلی دوستش داشتن، ناهارو که میخوردن میرفتن خونه هاشون و فردا زودتر میاومدند خونه رحمان.
- حسن با اینکه 20 سال بیشتر نداشت؛ شده بود فرمانده گروهان زرهی لشکر14 امام حسین(علیه السلام)، اما به هیچکس نگفت؛ وقتی شهید شد ما فهمیدیم . از بس که مظلوم بود؛ رحمان انتقالی گرفت رفت پیشش تا هواشو داشته باشه، سابقه نداشت رحمان حرف رو تو دلش نگه داره اما به خاطر اصرارهای حسن به کسی نگفت كه داداش كوچيكه فرمانده شده.
- رحمان همیشه می گفت دوست ندارم اسیر بشم، از بس دل کوچیک بود طاقت اسارت رو نداشت، آخرین باری که مرخصی اومده بود، با خونواده، اهل روستا و دختر یکسالش حسابی خداحافظی کرد و رفت. دیگه خبری ازش نبود تا اینکه گفتن اسیر شده. بنیاد شهید اصفهان یه فیلم ازش داشت، زخمی بود بین اسرا. همه جگرشون خون شد؛ میدونستیم رحمان دوست نداره اسیر بشه. بعد از چندین سال كه استخونهای بيسرش رو همراه با یه پلاک آوردن. تازه فهميديم كه اصلا به اسارت و اردوگاه رفتن نكشيده و عراقیا همون موقع سرش رو بريده و شهیدش کرده بودن.
- بعد از رحمان، حسن یکسال بیقراری کرد، تا اینکه یه روز که از مرخصی میخواست برگرده جبهه، با همه ما یه دل سیر خداحافظی کرد و رفت و ديگه برنگشت.
- مامان خیلی گریه میکرد؛ اصلا آروم نمیگرفت، بابا هم دیگه نمیخندید. تا اینکه مامان خواب دید؛ حسن و رحمان همراه با آقای خامنهای اومدن خونمون، آقا با مهربونی گفتن: چیه حاج خانوم؛ اینم بچههات. حسن و رحمان هر دو ناراحت بودن گفتن: مامان چرا اینقدر گریه میکنی اگه بازم گریه کنی دیگه نمیاییم پیشتها؛ اگه میخوای گریه کنی حداقل جلوی مردم گریه نکن توی خلوت گریه بکن اونم یه کم. از اون شب به بعد مامان و بابا فقط شاد و خندون بودن و کسی دیگه اشکشون رو ندید.
- حالا که بابا از دنیا رفته؛ هر وقت مامان ناراحته، رحمان و حسن؛ میان توی خواب ما خواهر برادرا که مامان ناراحته پاشين برين سراغ مامان.
- مادر شهدا خيلي دلش گرفته بود، آخه چند نفر بي معرفت به عكس شهدايي كه روي تقويم ديواري چاپ شده بود، بياحترامي كرده بودند. بعضيها هم با زخم زبون دلش رو سوزونده بودند. برا زخم زبوني كه به خودش ميزدن ناراحت نبود؛ براي بيحرمتي به امام و شهدا جگرش ميسوخت. با ديدن ما اونقدر خوشحال شد كه شرمنده شديم از فراموشكاري خودمون. وقتي شادي رو توي صورت مادر شهدا ديديم، به نظرم رسيد كه حالا حسن و رحمان اومدن به ما گفتن مامانمون ناراحته پاشين برين ازش يه سراغ بگيرين.
شادی ارواح مطهرشهیدان رحمان و حسن قاسمی صلوات
خخخخخخخخخخخخیلی زیبا بود
ما فکر میکنیم زنده اییم ولی در واقع
زندگی یعنی شهادت به شرطی که معنی اونو بفهمیم
برای فهمیدن اون باید عزیزترین داشته خودتو بدی و اون زندگیته
وتا دو دستی بهش چسبیدیم
شهادت حتی توی خیالمون هم نمیگنجه
چه برسه که درکش کنیم
خدایا شهادت در رکاب صاحب را نصیبمان بگردان
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآمین
سلام اسم روستا بهاران در حومه اصفهان
سلام خانوم طاهری شما که بعد از صحبت با خانواده و دختر شهید متوجه شدید که شهید بی سری که در خواب دیدید رحمان قاسمی هست نه حسن قاسمی… و میدونید که بدن رحمان قاسمی بدون سر در گلستان شهدا دفن شده..
چرا هنوز متن و تیتر این مقاله را تصحیح نکرده اید..
لطفاً حقیقت را بنویسید در غیر اینصورت متن را حذف کنید